بابایی نی نی

قدری تفکر!!

1390/10/26 1:53
نویسنده : بابایی
723 بازدید
اشتراک گذاری

موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست . مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود . موش لب هایش را لیسید و با خود گفت :« کاش یک غذای حسابی باشد .»
اما همین که بسته را باز کردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود . موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد . او به هرکسی که می رسید ، می گفت :« توی مزرعه یک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است . . . » مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت : « آقای موش ، برایت متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی ، به هر حال من کاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من ندارد .»
میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سرداد و گفت : «آقای موش من فقط می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی ، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود .» موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت ، به سراغ گاو رفت .
اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تکان داد و گفت : « من که تا حالا ندیده ام یک گاوی توی تله موش بیفتد.!» او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد ودوباره مشغول چرید ن شد. سرانجام ، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد ، چه می شود؟ در نیمه های همان شب ، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید . زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود ، ببیند . او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده ، موش نبود ، بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود . همین که زن به تله موش نزدیک شد ، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت ، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز ، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود ، گفت :« برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست .» مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید. اما هرچه صبر کردند ، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد ، میش را هم قربانی کند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد . روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد . تا این که یک روز صبح ، در حالی که از درد به خود می پیچید ، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاک سپاری او شرکت کردند. بنابراین ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند . حالا ، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند!
نتیجه ی اخلاقی : اگر شنیدی مشکلی برای کسی پیش آمده است و ربطی هم به تو ندارد ، کمی بیشتر فکر کن. شاید خیلی هم بی ربط نباشد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

فاطمه
26 دی 90 8:41
باسلام داستان جالبی بود نکات اخلاقی زیادی داشت قابل تامل بود
مامانم اينا
26 دی 90 11:55
سلام - واقعا گل كاشتي داستان خيلي خيلي جالبي بود منتظر داستان بعدي هستم
مامان جون نی نی
26 دی 90 15:02
سلام وبلاگ خوبی دارین مطالبش خیلی زیباست . حالا که اینقدر زیبا می نویسید ، چرا بیشترش نمی کنید؟
مامان بیتا
26 دی 90 17:14
منتظر دیدار شما در نمايشگاه تخصصي دنياي اسباب بازي، آموزش و سرگرمي هستیم. زمان : 13 لغايت 16 بهمن ماه 1390 - ساعات بازديد : 10 لغايت 20 محل برگزاري:خيابان فاطمي، خيابان حجاب، مركز آفرينش هاي فرهنگي هنري كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان جت رو..............هدیه خلاقیت
امین
27 دی 90 17:17
سلام وبلاگ قشنگی داری اگه موافقی با هم تبادل لینک کنیم آدرس وبلاگ منم پایین نوشته شده : http://www.rubynn.niniweblog.com
بهار
28 دی 90 23:20
سلام خیلی وبلاگتون جالبه تبادل لینک؟؟؟؟؟؟؟؟؟